گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

تو را ای مرغ دل تا کی، در این منزل بود مأوی

به بند دام نفسانی، تو را تا چند باشد پا

قفس را بشکن و بگسل ز پای خویش دام ای دل

روان شو جانب منزل، از این بیدای ناپیدا

اگر خواهی روان بینی،‌ نهال قامت جانان

وگر خواهی عیان بینی، جمال شاهد معنی

کلید گنج پنهانی برید وحی سبحانی

فرید ملک یزدانی وحیدالدین والدنیا

سریر آرای ملک دین، گل گلزار علیین

طراز گلشن یاسین، سراج محفل طاها

مه برج ولایت، آفتاب کشور وحدت

ولی حضرت عزت،‌ علی عالی اعلا

شهی کز شمسه ایوان جاه او بود عکسی

فروزان نیر اعظم، در این سیماب گون دریا

زهی ای اختر برج سپهر کشور معنی

خهی ای داور ملک وجود آدم و حوا

به لوح آفرینش مر تو را از خامه قدرت

محقر نقطه ای باشد،‌ مدور گنبد مینا

ز رونق اوفتد بازار اعجاز مسیحائی

اگر خفاشی از کویت زند لاف از دم عیسی

تو را خورشید رخسار ای امیر کشور هستی

بود از آسمان عالم هر ذره ای پیدا

اگر از آب حیوان برنیامد کام اسکندر

مرا حاصل شد از خاک درت مقصود ای دارا

از آن شد اطلس عرش برین از اندراس ایمن،

که آمد در خیام احتشامت فرش زیر پا

ز دریا تا ابد دائم، همی نارودخان خیزد

گر افتد جمره ای از آتش قهر تو در دریا

ز درک آفتاب آسمان ذاتت ای داور

مسیحا را چو خفاشی بصر گردیده نابینا

بود از بحر جودت قطره ای عمّان بی پایان

بود از مهر رویت ذره ای مهر فلک پیما

ز نخل طور جانش جلوه گر شد آتش رویت

که اندر وادی ایمن چنان مدهوش شد موسی

دلیل از بهر وحدانیت شخص تو چون جویم

که بینم ذات پاکت را وحید و فرد بی همتا

تجلی در وجود اقدست فرموده چون یزدان

تو را از دیده ها پنهان بود رخساره زیبا

نمایان نور رخسار تو گشت از قالب آدم

که آمد سجده گاه ساکنان عالم بالا

گهی پوشیدی ای سرور، لباس عیسوی در خود

گهی گردیدی ای داور، به شکل موسوی پیدا

اگر لطف تو ای داور، نمی شد نوح را یاور

کجا کشتی برون می بردی از آن بحر طوفان زا

فروغ نور رویت را چو دید از طلعت یوسف

زلیخا شد از آن رو بی قرار و واله و شیدا

به نزد مهر ملک آرای رأی روشنت باشد

فراز چرخ چارم ذره آسا، بیضه بیضا

بود عرش برین با تخت کمتر پایه جاهت

چو اوج ذروه چرخ و حضیض ساحت غبرا

تو را صبح و مسا، قدوسیان بهر ثنا بر در

نموده ورد خود پیوسته سبحان الذی اسری

پی دیدار خورشید جمالت نیر اعظم

نموده بر سر دیوار گردون جای چون حربا

تجلی کرده تا لیلای حسنت در خودآرائی

چو مجنون شخص هستی شد بر او آشفته و دروا

نبودی گر طفیل شخص پاکت هستی آدم،

نمی شد تا ابد از نفخه روح القدس احیا

ز رخسار تو آمد ذره ای هفت اختر تابان

ز دربار تو باشد پله ای نه گنبد مینا

ز قهرت شمه ای باشد جحیم آتش دوزخ

ز رویت جلوه ای باشد بهشت و کوثر و طوبی

الا هنگام آن آمد که از عدل تو در گیتی

کند آهوی چین در بیشه شیر ژیان مأوی

تو را ادراک نور از عهده مخلوق برناید

بلی خورشید را هرگز نبیند دیده اعمی

کسی امروز ای سرور، نهد بر خاک کویت سر

ندارد خوفی از محشر، نباشد بیمش از فردا

مرا در قاف مدحت کی زند سیمرغ فکرت پر

چسان مسکین مگس طیران کند بر عرصه عنقا

ز نوش وصل تا باشد نشان در عرصه گیتی

ز نیش هجر تا باشد اثر در صفحه دنیا

بود در جام احبابت دمادم نوش جان پرور

بود در کام اعدایت پیاپی زهر جان فرسا