زهی از توام حل، جمیع مشاکل
خهی، از توام کام دل گشته حاصل
زهی ظاهر از توست رخسار یزدان
خهی، کامل از توست هر شیء کامل
فلک را تو رخشنده داری کواکب
خدا را تو آیینه داری مقابل
به اوج جلالت نخواهد رسیدن
مدام ار پرد طایر عقل عاقل
ز شوق تو حیران در آذر سمندر
ز عشق تو نالان به گلشن عناول
به جان های آواره، رویت مقاصد
به دل های گمگشته، زلفت دلائل
مرا شهر جان، با تو آباد و محکم
مرا ملک دل، بی تو ویران و زایل
مرا با تو زهر مذاب آب حیوان
مرا بی تو ماء معین سمّ قاتل
ز لعت هویدا کلام مسیحا
ز خشمت عیان سحر هاروت بابل
چو در بند زلف توام هست یکسان
رها گر کنی ور ببندی سلاسل
ز شوق تو خندان بهر جا طوایف
ز عشق تو گریان به هرسو قبایل
ز هجر تو دل های جوینده غمگین
به وصل تو جان های پوینده مایل
ز لطف تو، عاقل ز مهر تو، سالک
جوانان گمراه و پیران غافل
نه از حادثات دو عالم شد ایمن
نشد هر که در حصن حُبّ تو داخل
تو نوحی به دوران و مهرت سفینه
شدش هر که راکب کشاندش به ساحل
جمال تو شد هرکه را مصحف جان
بشوید نقوش رسوم از رسائل
ز فرقان عشق تو خواند آنکه حرفی
شدش منقطع دل ز کل رسائل
جهانی منیر و جهانی منور
ز لمعات عکس تو بیضا شمایل
چه مهر و چه ماه و چه عرش و چه کرسی
به بزم رفیع تو سوزان مشاغل
نشاید رسیدن به درگاه جاهت
ز طی مراحل ز قطع منازل
مگرد آن که زد گام در راه عشقت
به پای فنا شد به وصل تو واصل
به حمد تو تسبیح گویان خلایق
گهی در فرایض، گهی در نوافل
چو روی تو شد صبح و موی تو شد شب
از آن نور و دیجور را خود تو جاعل
نبینند جز آفتاب جمالت
نهان از عیون گر شود ستر و حایل
تو را دفتر هستی آفرینش
بود نقطه ای از کتاب فضایل
همه از تو بر جا، چه ظاهر، چه باطن
همه از تو بر پا، چه عالی، چه سافل
تو را علم بیچون بود چون به سینه
به دانائیت دشمن و دوست قائل
به خوان سخای تو خلقند، مهمان
به بزم بقای تو هستی است، سائل
عیان از ظهور علی دین به دوران
چنان کز وجود نبی در اوائل
چه بادا کسی را به مدح صفاتت
که شد پنج دفتر به شان تو نازل
علی آنکه یزدان، ستودش به قرآن
تو و وصف و نعتش خیالی است باطل
بود عکس مه تا که با مه مشابه
بود تا به زهر، آب حیوان مقابل
به جام مُحبِّ تو راح محبّت
به کام عدوی تو زهر هلاهل
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو دولت قدم کرده از سررسیدم
بعالی جناب تو مخدوم مفضل
مرا ازوحل پای در گل که درمان
نهاد از سر منع دستیم بر دل
بدینسان تو مداح نو را پسندی
[...]
ز من بشنو ای خواجه پیرانه پندی
گرت در نصیحت مزاجیست قابل
اگر جاه جوئی بجمع اعاظم
و گر جای خواهی بجرگ افاضل
مکن بخل را پیشه در هیچ حالی
[...]
چو پیوند با دوست می خواهی ای دل
ز چیزی که جز اوست پیوند بگسل
مکن شهپر عرش پرواز خود را
درین وحشت آباد آلوده گل
تو را ذروه اوج عزت نشیمن
[...]
بر آنم که از دلبران بر کنم دل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
[...]
زآمیزش جسم و آلایش جان
چنان گشتی از جوهر خویش غافل
که جان رابه صد فکرت از تن بدانی
زهی فکر باطل زهی جهل کامل
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.