گنجور

 
افسر کرمانی

خط نیست ز آیینه روی تو پدیدار

از آه دل سوختگان یافته زنگار

در گلشن روی تو، نه این دانه خال است

زنگی بچه ای آمده در روم گرفتار

تیر مژه از چیست بر ابروی کمانت

چشم تو اگر نیست چو ترکان کماندار

بر داغ دل کیست که در آتش رویت،

بگذاشته ای حلقه ای از طره طرار

این نقش دهان است به رخسار تو یا آنک،

در دایره حسن بود نقطه پرگار

در آئینه دیده ما مردمک چشم،

عکسی است که گردیده ز خال تو پدیدار

دل را سر و کاری است به چشم تو و مشکل

کافتاده کنون حاجت بیمار به بیمار

تا زلف شبه گون به رخ ای ماه فکندی

روزم همه گردید سیه همچو شب تار

ما بی تو چسان زیست توانیم در این شهر

اکنون که تو بر بسته ای از بهر سفر بار

دارای جهاندار علی ای که نهم چرخ

در قلزم جودش چو حبابی است نگونسار

این جرم منور که مسمی است به خورشید

آمد بدر خرگه اجلال تو مسمار

گر طوف حریمت نبدی مقصد گردون

بر مرکز غبرا، نزدی دور چو پرگار

کی از عدم این قافله آمد سوی امکان

مهر تو نمی بود اگر قافله سالار

جز از تو نوا نشنودم گوش به عالم

زیرا که توئی نائی و عالم همه نیزار

عکسی بود از شمسه ایوان جلالت

خورشید، که رخ تافته ز این گنبد دوار

جان دادن در پای تو امری است چه آسان

دل بردن از دست تو، کاری است چه دشوار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode