گنجور

 
 
 
خیام

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من به زبان حال می‌گفت سبو

من چون تو بدم تو نیز چون من باشی

انوری

با دل گفتم که‌ای همه قلاشی

چونی و چگونه‌ای کجا می‌باشی

دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش

در خدمت خیل دختر جماشی

اوحدالدین کرمانی

در راه نفاق اگر بتی بتراشی

در پیش نهی و جان برو می پاشی

به زآن باشد که در ره قلّاشی

دعوی کنی و دل سگی بخراشی

قدسی مشهدی

در وحدت ذات، گفته گوهرپاشی

رمزی که بود فاش‌تر از هر فاشی:

نقاش اگر به نقش در می‌آمد

هر نقش ز کلک او شدی نقاشی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه