گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

تا زبانم بکام جنبانست

در ثنای رئیس لنبانست

چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس

مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس

از بخیلی نکرد آن بازَن

... خود را تمام در ... زن

آنکه نامش ز ننگ پیدا نیست

در بدی و ددیش همتا نیست

آنکه او پیشوای دزدانست

سرو سر خیل زن بمزد انست

مردکی زشت‌روی و گنده‌بغل

پای تا سر همه دروغ و دغل

بی حفاظ و گدا و قحبه‌زنست

کیسه پرداز و دزد و نقب‌زنست

طبع او لوم و شغل نامعلوم

صحبتش شوم و سیرتش مذموم

آن سیه کار، کو به روز سپید

روشنایی بدزدد از خورشید

ببرد هر کجا که کرد گذار

آهن از چوب و کاه از دیوار

کُند از جامه همچو باد خزان

شاخها را به یک نفس عریان

گر نظر بر وی افکند نرگس

کند او را ز سیم و زر مفلس

کیسهٔ غنچه گر نهی بر او

خرده خرده بدزدد از زرِ او

ور بشاخ شکوفه بر گذرد

سیم او پاک در هوا ببرد

خرمنی کاه آن خر از سرپای

ببرد جو بجو چو کاه‌ربای

دستِ ناپاک چون دراز کند

بمثل گر سوی پیاز کند

یک به یک جامه‌هاش بستاند

همچو سیرش برهنه گرداند

ور ببوید گل سمن‌بو را

کند از بوی بینوا او را

بگشاید ز غایت غمری

طوق قمری ز گردن قمری

گر نه بلبل برآورد غلغل

پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل

ور نه در بانگ و نعره افزاید

تاج فرق خروس برباید

ور درآرد کبوتری بکنار

کند از پای او برون شلوار

هدهدی گر به بام او بپرد

در زمانش کله ز سر ببرد

دم طاوس اَرَش به دست دهی

کُندش زان همه درست تهی

دست شوم ار بتیغ دریا زد

مغز او از گهر بپردازد

کف دست ار بدو فرود آرد

توز را برکمان بنگذارد

مهرهٔ مار از دهان ببرد

کمر مور از میان ببرد

کمر کوه را خطر باشد

هر گهی کش بروگذر باشد

گر درستی زرش دهی در حال

در کم و کاست اوفتد چو هلال

ور بدست تو دست او پیوست

ببرد نیمه‌ای ز ناخن دست

جمله دزدست آن سراسیمه

کاج راضی بُدی به یک نیمه

بزر و سیم مردمان اندر

هست بر اعتقاد بوالقندر

هرکرا اعتقاد این باشد

خود تو دانی که چون امین باشد

باز نتوان ستد ز دستش هیچ

زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ

هیچ چیزش بکس نپردازد

هرچه یابد بتو براندازد

از خسیسی که اوست گر بزید

بخورد هر چه بعد از این برید

از بخیلی که هست و امساکش

گر ببّرند دست ناپاکش

نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون

آید از دست مدبرش بیرون

این امین ببین که برگزیدم من

تا از او دیدم آنچه دیدم من

دو سفط پر ز زرّ و ابریشم

روز روشن ببرد از پیشم

چشم من با دو لب پر از نفرین

روز و شب در قفاش هست چنین

برد و بر خود حلال میداند

عثراتم هنوز می‌خواند

وز شماری که خودبخود کردست

باقی‌ای نیز بر من آوردست

این چنین فعل کو بکف دارد

سگ مرده بر او شرف دارد

هست دَم‌ سردتر ز باد خزان

زان چو یادش کنم بلرزم از آن

دارد از خوک عاریت دندان

تا خورد بر دروغ سوگندان

نخورد غم که میشود بزه‌مند

بی تحاشی همی خورد سوگند

نیست نزدیک او علی الاطلاق

هیچ خوش‌خوارتر مگر سه طلاق

گرگ نابست نیک در نگرش

ناب گرگ درنده در ز فرش

شکم او جوال سیر و پیاز

دهن او غلاف پشک گراز

کس ندیدست از هنرمندان

... خواره زنی بدین دندان

گر ببینی تو شکل دندانی

تو زبانی دوزخش خوانی

هیچ هرگز ندارد او آزرم

هیچ در چشم او نیاید شرم

سخت سستست در مسلمانی

دست او سخت‌تر ز پیشانی

گر بگردی بلاد ایمان را

کافرستان و ملحدستان را

در بدی و ددی و سگ‌رویی

دوم او نیابی ار جویی

هست در چشم عقل ناخوشتر

صورت و سیرتش ز یکدیگر

قلتبانی بود که چندین سال

می ستاند زر از حرام و حلال

که جُوی زان به هیچ کس ندهد

وانچه بگرفت باز پس ندهد

طرفه‌تر آنکه با هنرمندان

سرد گوید بدان لب و دندان

نه ز دست دگر خسیسانست

نام و ننگ همه رئیسانست

روش و سیرتش بدین صفتست

وانگهش آرزوی معرفتست

هست در صحبت دغابازان

طاق و جفتش بگوز انبازان

گر نبودی مضارب و انباز

سفرهٔ او شکم نگردی باز

چون بجایست کافری کافر

چون بره رفت فاجری فاجر

گه بروت مهین، شهاب عمر

آن بغا و خسیسک و زن غر

نه روا باشد این سخن راندن

سایهٔ دیو را عمر خواندن

صیت عدل عمر فراوانست

ظلم این صد هزار چندانست

کی شود رهنمون بحرف صواب

بسته بودند دیو بیم شهاب

نام او خود ز ننگش آزردست

لقبش باری از چه در خوردست

هرکرا کار استراق بود

او سزاوار احتراق بود

از در منصب و ریاست نیست

او بجز بابت سیاست نیست

شاد باش ای رئیس ده مهتر

ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر

می برازد ترا ز سیم‌بری

ترک شیرین‌دهان سیم‌بری

تو که ای در میان آدمیان

که سر خود فکنده‌ای به میان؟

بسخن یا بسفره و نانت

بچه تّره نهند بر خوانت

جعلی روبگرد مزبله‌گرد

نه چو پروانه گرد مشعله گرد

به خری هر که چون تو معروفست

او نه معروف بلکه معلوفست

تو که از رهزنان استادی

بتجارت چگونه افتادی؟

چون ترا حِرفتست جمله بری

سودِ دَه یازده چه می‌شمری؟

صفت عمرو و زید جمله تراست

از برای چه می‌دوی چپ و راست؟

سود کردم من از تجارت تو

طرف بر بستم از بصارت تو

شرکت تو چو شرک در یزدان

امل او چو باد سرد خزان

خیر تو لازمست همچون تب

متعدّیست شّر تو چو جَرَب

چون ندانی قیامت و محشر

فارغی از خدا و پیغمبر

نیست فرقی ترا حرام و حلال

کی هراست بود ز وَزر و وبال؟

چه خوری گرد راه و رنج سفر

بر در شهر کاروان می‌بر

مردم لنبه‌سر که بنشینند

مصلحت همچو تو درین بینند

نی خطا گفتم این، خطا گفتم

مر ترا راهزن چرا گفتم؟

بخدا کآنکه اهل این کارند

از تو و سیرت تو بیزارند

از بر خواجگان برون نِه درخت

تو و سرگین‌کشی بپای درخت

رو به کار گِل ای خر نادان

چون برد سیم مرد بازرگان

بتو اکنون ز کازرون و پسا

می‌نویسند ملحد الرّؤسا

کیسه‌ات شد ملا ز چیز کسان

باد ریشت خلا ز تیز کسان

زین حدیث ار چه سر بجنبانی

ننگ سرگین‌کشان لنبانی

از دو پاره دهی بدین سامان

ریشت از گوزدان سر از لنبان

یک ره از من نصیحتی بشنو

زر من باز ده، بدوزخ رو

چون برآوردی از زر من گرد

پوستینم چرا کَنی ای مرد؟

بعد ازین که‌ت زر و درم دادم

هیچ کس را ز خانه‌ات گادم؟

با تو من بعد از این چه بد کردم

که ترا کدخدای خود کردم

چند بر ما ازین تحکّمها

تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟

نه وثاق تو دیده‌ام هرگز

نه ترا ریش ریده‌ام هرگز

ننهادم به عمر خود روزی

بر بروت تو قلتبان گوزی

چه مرا در عذاب می‌داری؟

از چه‌ام در خلاب می‌داری؟

هر که او سفله را بزرگ کند

سعی در فربهی گرگ کند

خرس و خوکت چگونه خوانم من؟

که ترا کم ز هردو دانم من

گرچه بودست در نظر زشتم

ماجرای خود و تو بنوشتم

تا چو گویند باری از من و تو

باشد این یادگاری از من و تو

آنچه بنوشتم ارچه بسیارست

درمی از هزار دینارست

بثنایت نمی رسد سخنم

عاجزم از ثنای تو چکنم

بدعا آیم از ثنا اکنون

که سخن هرزه بود تا اکنون

تا علاج دماغ برزگران

نبود جز چماق و گرز گران

باد در گردن تو کرده به خم

طیلسانی ز موی بز محکم

باد چالاک در رسن‌بازی

سر تو همچو کودک غازی

باد چوب شکنجه را توفیق

تا دو ساق ترا کند تلفیق

هر چه آنرا شکنجه ضم کرده

باز تیغش جدا ز هم کرده

نی فرو برده باد سر تا بُن

همچو دیوار رز ترا ناخن

در سیه‌چال مدّتی محبوس

مانده بادی ز طالع منحوس

بخلاص تو گر دهند آواز

روز آدینه باد بعد نماز

پس و پیش تو در ره بازار

در گرفته پیادگان و سوار

تو خرامان و گردن افرازان

نِقره اندر قفای تو تازان

سرت آزاد کرده گردن تو

بار خود برگرفته از تن تو

ورچه سخت آید این سخن ز منت

بعد ازین ... خر به ... زنت

زین دعا گرچه نیست سود مرا

جز بدین دسترس نبود مرا

یارب از پاسخم مکن محروم

مستجابست دعوت مظلوم