گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

زهی ز لفظ تو بازار فضل را رونق

ز درّ نظم تو کار هنر گرفته نسق

تویی که چشمة خورشید بارها گشتست

ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق

چو خامه ات قصب السّبق از عطارد برد

کنون عطارد گیرد ز خامة تو سبق

چو من ز فضل تو و شوق خود سخن رانم

ز هفت چرخ بگویم رسد صدای صدق

بگوی تا ندهد چرخ زحمتم زین بیش

چو می رسد سخن تو بطارم ازرق

گذشت دوری خدمت ز حدّ و نزدیکیست

که دست صبرم سر پوش بفکند ز طبق

ز بیم آنکه شبیخون کند غمت، هر شب

ز آب دیده کنم گرد خویشتن خندق

از آن قبل دل من در ولای تو صافیست

که خون دل را از دیده کرده ام راوق

ز تند بادادم سردم ار نترسیدی

فلک براندی بر اب چشم من زورق

چو آب زندگی من به جوی هجر برفت

کنون چه حاص ازین زندگی بی رونق

بگاه صبح گریان دریده ام چون صبح

بوقت شامم دامن ز خون دل چو شفق

هم از شکسته دلی باشد ار زنم گه گه

بر غم دشمن در پوست خنده چون فستق

ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب؟

دراز گشت و نباشد دراز جز احمق

بدان سبب که سر کلک تو ز من ببرید

فرو شکست مرا روزگار همچو ورق

ز من وظیفة انعام و لطف باز مگیر

که خود ندارم صبر و دلی چنان الحق

مرا بسلسلة خطّ خود مقیّد دار

که از فراق تو دیوانه گشته ام مطلق

ز من خطاب بزرگ و تو منقطع گشتست

از آن سبب که به دیوانگان شدم ملحق

وصال باید و باید زمانه هیچ و لیک

عجاله یی بود آخر برای سد رمق