گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای کریمی که پایۀ قدرت

برتر از اوج چرخ گرانست

بر کریمان تو را همان شرفست

که مرا ارواح را برابدانست

ابر جود تو تا همی گرید

کشت زار امید خندان است

گشت سرما چنان که در بینی

نفس باد همچو سوهانست

شمع گردون ضعیف و اندک نور

بر مثال چراغ دزدانست

روز کوتاه چون من از سرما

زانچه بودست نیم چندانست

در دهانها فسرده آب دهان

از دم سرد همچو یخدانست

استخوانها ز لرزه در تن من

همه طقطق کنان چو دندانست

هرکرا پوستین و پشمینه ست

گردن افراز همچو حمدانست

پیش از این زمهریرموی شکاف

پنبه چون پشم پیش سندانست

دفع سرما اگر چه موی کند

زآنکه دانا و زانکه نادانست

زنخم می لرزد ار چه مرا

هرچه مویست برزنخدانست

آفتابی ز جود بر من تاب

که زسرمام پوست زندانست