گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

رخ خوبت به قمر می ماند

ذوق لعلت به شکر می ماند

عقل با این همه دانایی خویش

چون ترا بیند در می ماند

اندرین عهد همانا فتنه

بسر کوی تو بر می ماند

چشم من بالب تو هر دو جهان

خشک می بازد و تر می ماند

با رخ خوبت تو در خانۀ من

اوّل شب بسحر می ماند

گفتی ار نایم و زحمت ندهم

این بیک چیز دگر می ماند

من ندانسته ام این شیوه ز تو

بطلب کاری زر می ماند

مگر از نازکی عارض تو

بر رخ از بوسه اثر می ماند

هر گه آیی بر من ، روز دگر

در همه شهر خبر می ماند

بوسه خود چیست؟ که بر چهرۀ تو

نقش تیزیّ نظر می ماند

بر من اکنون ز شمار غم تو

تیم جانی و بسر می ماند

هیچ دانی که چو آن بستانی

بر من او را چه قدر می ماند؟