دلم از آتش غم چنان می گدازد
که شکّر در آب روان می گدازد
چو سایه ز خورشید هستیّ بنده
ز مهرت زمان تا زمان می گدازد
دو رسته درت در یکی چشم سوزن
تنم را چنان ریسمان می گدازد
چو نام لبت بر زبان بگذرانم
ز ذوقم شکر در دهان می گدازد
چه خوش قالبی دارد آن تنگ شکّر
که جان خویشتن را در آن می گدازد
دلی نرم تر دارم از موم و دایم
ز تاب رخت شمع سان می گدازد
چه جای دل من؟ که از تاب مهرت
تن ماه در اسمان می گدازد
دلم بوته یی شد که بر آتش غم
چو زر این تن ناتوان می گدازد
ز بس پشت گرمی که دارم ز عشقت
مرا آشکار و نهان می گدازد
زهجر توام خون بیفسرد در دل
ولی مغز در استخوان می گدازد
مثالیست از چهرة من هر آن زر
که خورشید در چشم کان می گدازد
ز وز دل ماست و زتاب رویت
که باریک مویت چنان می گدازد
چگونه دهم شرح عشقت که چون شمع
لب من ز تاب زبان می گدازد
رهی راستی را بوصف تو اندر
نه نظم سخن کرد، جان می گدازد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.