گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بیمار فراق تو بحالیست

در دور تو عافیت محالیست

در عهد تو کس نشان ندادست

کآسود کیست پا وصالیست

بر چهرۀ روزهای گیتی

روز من تیره روز، خالیست

رخ چون که و دل ز عشق جو جو

هر عاشقی از تو در جوالیست

در خشم شوی ز هر چه گویم

ای دوست، مرا ز تو سوالیست

بابنده چنینی یا ترا خود

ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟

از گردش چرخ هر زمانم

بر دست غم تو گوشمالیست

مه گفت: من و رخ تو، آری

اندر سر هر کسی خیالیست

می بر بندی به زر میان را

با انکه چو من ضعیف حالیست