گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

تا دم باد صبا بگشا دست

گرهی از دل ما بگشا دست

هر فتوحی که جهانراست ز گل

همه از باد هوا بگشادست

نقش بدان چمن را همه کار

ار نفسهای صبا بگشادست

لاله پنداری عطّار بهار

نافۀ مشک خطا بگشادست

میزبا نیست چمن خندان روی

غنچه زان بند قبا بگشادست

دل سوسن ز که آزرده شدست

که زبانرا بجفا بگشادست

از تهی دستی، بیچاره چنار

دست خواهش چو گدابگشادست

تا گلش خردکی زر بخشد

پنجه پیشش بدعا بگشادست

ابر را گر نه برو دل سوزست

آبش از دیده چرا بگشادست؟