گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

جان که در عالم خود او را داشتم

بهر تو نابوده‌اش انگاشتم

دیده را با نقش تو پرداختم

سینه را از مهر تو انباشتم

مطبخ سودای خود یعنی دماغ

از برای عشق تو افراشتم

در زمین سینه از روز نخست

دانۀ دل خود بنامت کاشتم

تختۀ وقف غمت بر دل زدم

نام عشق تو بر او بنگاشتم

از زر و سیم رخ و اشک آنچه بود

آن زر و سیم آن تو پنداشتم

گر دلی بد، تن به هجرش در زدم

ور تنی بد، دل ازو برداشتم

از سر هر دو جهان برخاستم

جز غمت کز بهر خود بگذاشتم