گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

زهی چون خرد در جهان ناگزیر

حریم جنابت سپهر اثیر

ملک خسرو شرق، شاه کیان

که در زیر گردون نداری نظیر

فلک را سر کلک تو راز دار

ظفر را زبان سنانت سمیر

مظفّر بر اعدای دین خدای

که شرعت مشیرست و عقلت وزیر

جهان معانی محمّد توای

چو خنجر مبارز چو خامه دبیر

چو بنیاد عدل تو دستت قوی

چو دریای جود تو فضلت غزیر

به پیش گشاد تو خارا کلیم

بنزد سخای تو دریا حقیر

رساند دمادم بمغز امید

دم خلق تو بوی مشک و عبیر

در ایّام عدل تو آهو بره

ز پستان شیران شود سیر شیر

بود ضرب تیغت بر ایقاع او

چو کلکت زند ارغنونی صریر

چو دست تو یازد به تیغ و قلم

زهازه برآید ز بهرام و تیر

چو گوهر ز پولاد جوشن کنی

نه چون غنچه بندی دل اندر حریر

اگر بازمانه درشتی کنی

شب و روز برهم بدوزی بتیر

ببرّی به خنجر، گه آزمون

سپیدی ز شیر و سیاهی ز قیر

چو خصمت برآرد ز دل باد سرد

عیان گرددت دوزخ و زمهریر

چو گیسوی جانان، دل عاشقان

کمندت کند گرد نان را اسیر

دلش پاره پاره شود چون انار

کرا تیغ تو بگذرد بر ضمیر

سزد پای تخت تو بر شیر چرخ

اگر جای شیرست پای سریر

سنان تو بر چهرۀ بدسگال

معصفر برآرد ز برگ زریر

چو پند خردمند در سینه ها

سنان تو از روشنی جایگیر

چو لفظ حکیمان بگاه گشاد

خدنگ تو از راستی دلپذیر

چو تفسیده گردد تنور مصاف

ز خون عدو خاک گردد خمیر

چو باشند بی زحمت گفت و گوی

میان دو لشکر خدنگان سفیر

بگرد اندرون چشمۀ آفتاب

چو اندر حوادث ضمیر منیر

اجل را سوی جان تاریک خصم

به نور سنان تو باشد مسیر

بپیچد تن نیزه بر خویشتن

چنان رودگانی بوقت زحیر

ز پیراهن آهنین جوی خون

چو آتش که بدرخشد از آبگیر

ز خون، جوشن پردلان همچنان

که گلنار پاشد کسی بر حصیر

ندارد زمان و نگردد زمین

ز پرخاش و ز نعره دار و گیر

چو از موج خون گل شود خاک راه

عصا سازد از رمح تو چرخ پیر

چنان بر زره بگذرد رمح تو

که ماری که او سر نهد در غدیر

ز تیغت گریزان عدو در عدم

اجل در پی او دوان خیر خیر

سلب گرچه ده تو کند چون پیاز

شود کوفته زیر گرزت چو سیر

ظفر میدود واله از چپّ و راست

که جان افکند در پناه امیر

زهی کار دانش ز فضلت بلند

زهی چشم معنی ز کلکت قریر

تو آن پادشاهی که بگزیده ای

صریر قلم را بر آواز زیر

ز جود تو محفوظ نزدیک و دور

ز عدل تو شاکر صغیر و کبیر

دعاگوی از گردش روزگار

روانش اسیرست و قالب کسیر

دلی دارد و یک جهان درد دل

لبی دارد و صدهزاران زفیر

نه سامان نطق و نه برگ سکوت

نه پروای صبر و نه روی نفیر

ز بیداد گردون نامهربان

بدرگاه لطف تو شد مستجیر

همه اهل معنی عیال تواند

مرا همچو ایشان فرا خود پذیر

درین حضرت ار کرد گستاخی ای

رگی کن و خرده بروی مگیر

سخن چون فرستم بنزدیک شاه

که نقدم نبهره ست و ناقد بصیر

گزر تا نباشد جهان را ز مهر

ز مهرت مبادا جهان را گزیر

دلت شادمان باد و عمرت دراز

ز ملک تو دست حوادث قصیر

بهرحال ایزد ترا یار باد

فنعم الوکیل و نعم النّصیر