گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

زهی بسیرت محمود در جهان مذکور

زهی بدیدۀ تعظیم از آسمان منظور

پناه اهل معانی و افتخار عراق

که باد عین کمال از جمال بخت تو دور

تویی بفیض کرم میزبان آن عالم

که آفتاب شد آنجا بسفلگی مشهور

درون منظرۀ وهم تست بیش از عقل

برون کنگرۀ مجدتست قصر قصور

زرشح طبعت ورتفّ خاطرت مه و مهر

چو نارو آبی مرطوب گشته و محرور

بساط حضر جاه و تو سندس افلاک

حریم صدر رفیع تو خانۀ معمور

صدای صیت توطی کرده طول و عرض وجود

لعاب کلک تو حل کرده مشکلات امور

عروس فکر تو خاتون آن شبانست

که مطبخیست درو آفتاب و مه مزدور

بپیش رای تو گر صبح کرد دم سردی

برو مگیری تو کان هست نقثة المصدور

بحسن رای صواب ارعلاج دهر کنی

نیاید ایچ در اطراف روزگار فتور

دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست؟

اگر نشد بجگر گوشۀ عدوت آزور

بحلق صبح درون زان شود نفسها تیغ

که پیش نور ضمیر تو کرد دعوی نور

کند زمانه سجلْات چرخ را مطویّ

اگر دهند زدیوان قهر تو منشور

حسود لاف زنت را از آن سرپر باد

چه حاصلست بجز دست بسته چون طنبور؟

گر آفتاب کله گوشه بی تو بنماید

سپهر برکشد از سفت او غلالۀ نور

زهی مصالح گیتی بسعی تو منظوم

زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور

چنین که من ز هنرهای خویش محرومم

چه فایده که بود خطّْ دانشم موفور؟

چو گوش بخشش کر شد چه سود صیت هنر

چو غنچه کور دل آمد، چه سود لحن طیور

سزد که خوشۀ یاقوت منتظم دهیم

بعرض این سخنان چو لؤ لؤ منثور

اگر چه دختر رز چون گلست ترا دامن

ز شور بختی خادم چو غنچه شدمستور

حدیقۀ عنبی من ارچه سیرابست

ولیک حاصل ان بر عصیر شد مقصور

سیه چو گشت مرا ز انتظار خانۀ چشم

چو کان لعل کنم از تو خانۀ انگور

اگر چه زحمت بسیار میدهم هر وقت

مکارم تو همانا که داردم معذور

همیشه تا که بود کامکار بخت جوان

زرای پیر تو بادا زمانه را دستور

درآستین مرادت کلید لیل و نهار

برآستان بقایت سر سنین و شهور