گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار

ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار

نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای

هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار

تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر

در مجاری غرض غرق کند تا سوفار

وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه

محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار

کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او

دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار

چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان

نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار

وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد

آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار

رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی

دین و دولت را تازه ست بدو استظهار

آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود

کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار

نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه

نتوان کرد کرامات بزرگان انکار

کس چه دانست که این شادی مدغم باشد

در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار

یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه

آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟

هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد

از عناء سفرش چاره نباشد ناچار

روزکی چند بصحراش برون باید شد

هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار

شکر تو بار خدایا که زمانم دادی

تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار

آفرین بر تو و عزم همایون تو باد

که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار

زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن

خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار

هرکه از خط شریعت ننهد پای برون

هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار

عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان

که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار

بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش

بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار

گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست

هست با همّت عالی تو کوته دیوار

رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را

لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار

هرکجا باز سخای تو بپرواز آید

نبود آنجا شاهین ترازو طیّار

کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب

هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار

ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد

چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار

لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر

سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار

آسیابیست برآب کرمت هر دندان

شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار

از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم

وز تو دربند نبودست کسی جز دستار

بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود

کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟

پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت

پرده برداشتی از روی بنات افکار

عکس دست سیهت دستی اگر برنهد

بدو نیمه بزند صبح میان شب تار

گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر

ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار

قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر

درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار

هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی

و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار

جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد

هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار

در وقارست همه خیر و سعادت زیرا

هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار

هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد

زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار

سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور

دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار

گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد

که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار

اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی

پای بیرون ننهادست زحزب انصار

آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت

شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار

ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو

می نگویم که ندارم سر رنج و آزار

لله الحمد که از فرّ قدومت امروز

کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار

منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد

بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار

گرچه بوته بردم در دل آتش گردون

ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار

تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان

کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟

غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو

وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار

بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند

در ثنای تو از این بیش مجال گفتار

تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد

هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار

باد دولت را در گرد سرای تو طواف

باد گردونرا بروفق مراد تو مدار

قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام

یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار

گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است

همچنان کاول از خنصر گیرند شمار

که پیوند بود جوهر آب و گل را

هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار