گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

شکست پشت امید و نبود کار هنر

که از وفا و مروّت نمی دهند خبر

چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا

مگر که نوبت ایّام آمدست بسر

به بیوفایی معذور دار گردونرا

کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر

لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف

که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور

شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر

نشانده لعل بد ندانه های مژگان در

فرو گرفت در و بام دیده خون دلم

بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر

نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل

درون سینه بپرورده ام بخون جگر

ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید

ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر

چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ

ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور

روا بود که بگریم ز گردش گردون

سزا بود که بنالم ز جنبش اختر

به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین

امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر

کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین

کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر

بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند

ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر

نشست کشتی دریا ز جود او برخشک

چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر

ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر

از آن شدست گهر در حمایت خنجر

زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح

زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور

نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز

صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر

مسافران امل را بنان تو مقصد

مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر

نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز

صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر

مسافران امل را بنان تو مقصد

مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر

ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید

به حرص آنکه کند در معالی تو منظر

ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس

ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر

برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را

بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر

حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم

نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر

ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن

بلی زدیده سبل محو می کند شکّر

کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟

که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر

فراغ بال هزار آدمی کند حاصل

همای عاطفتت چون بگستراند پر

حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت

ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر

اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند

غلام وار ریاحین بوستان یکسر

شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟

بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟

فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن

ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر

بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا

زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر

بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند

از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر

اگر چه زیور گوشست تا درست بود

جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر

ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای

چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر

شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان

که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر

چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای

که جرم اختر اقبال را نبود ضرر

تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود

در اعتدال هوای جهان فضل اثر

چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید

شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر

سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم

حکایت من خسته روان زیر و زبر

چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟

که هست نزد تو از آفتاب روشن تر

دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص

که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر

بر آستان تو کرده سپید موی سیاه

بداستان تو کرده سیه رخ دفتر

هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو

که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور

ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست

بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر

چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد

ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور

بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت

بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر

مدایح تو اگر چند در بسیط جهان

شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر

امید بنده چنان بد بحسن تربیت

که نظم من شود امروز در زمانه سمر

نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم

که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر

من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم

عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر

وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم

هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر

نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز

هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر

چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری

کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر

بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس

بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر

از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست

هزار سال بقای تو باد افزونتر

مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف

وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر

بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی

خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور