گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

روز عیدست بده جام شراب

وقت کارست ، چه داری؟ دریاب

مغزم از بانگ دهل کوفته شد

مرهمش نالۀ چنگست و رباب

مدّتی شد که دهان بربستم

همچو غنچه زشراب و زکباب

وقت آنست که همچون نرگس

بر نداریم سر از مستی و خواب

بار دیگر بزه اندوز شویم

که نمی آید ما را ز ثواب

رفت آن دور که دوران فلک

هرزه می داشت دلم را بعذاب

این زمان گر بچخد با دل من

بدو ساغر دهمش باز جواب

زین سپس دست من و ساغر می

پس ازین کام من و باده ناب

هر کجا شربتی از می بینم

بر سرش خیمه زنم همچو حباب

بیک امشب همه اسباب جهان

عکس مطلق شده است از هر باب

آنکه دی آب نمی خورد نهان

آشکارا خورد امروز شراب

و آنکه دی معتکف مسجد بود

در خرابات فتادست خراب

آبگینه که پیاله ست امروز

دوش قندیل بد اندر محراب

سرده بزم شرابست امروز

آنکه دی بود امام اصحاب

گیرو دار قدحست ای ساقی

هان و هان! موسم شادی دریاب

آن نشاطی گهر گلگون را

که فتادست ز تیری درتاب

خیزو در عرصۀ میدان آرش

تا بگردد که چنین است صواب

پرده از دختر رز بردارید

که نمی زیبدش این سترو حجاب

می که در روزه ز تو فایت شد

بقضا باز خور اکنون بشتاب

در ده آن جام می گلناری

کش بود رنگ گل و بوی گلاب

خاک در چشم غم انداز چو باد

ز آتشی ساخته از آب نقاب

عقل با این همه نا حفظی عیش

در دهان آرد ازین آتش آب

بادۀ همچو زر سرخ کزو

بگریزد غم دل چون سیماب

دست در هم زده کف بر سر او

همچو مرجان زبر لعل مذاب

از پیاله شده رخشنده چنانک

آفتابی ز میان مهتاب

طرب انگیز و لطیف و روشن

چون رخ صاحب فرخنده جناب

صاحب عالم عادل که ببرد

سخنش آب همه درّ خوشاب

آنکه تا دولت بیدار بدست

مثل او خواجه ندیدست بخواب

نزد اوج شرفش چرخ نژند

پیش فیض کرمش نیل سراب

آنکه با هیبت او نخراشد

نای حلقه بره را چنگ ذیاب

ای شده مدحت تو ورد زبان

وی شده منّت تو طوق رقاب

مایۀ حلم تو در جان رقیب

سرعت عزم تو در عهد شباب

چشمۀ آب کرم را اومید

دیده از چاه دولت تو زهاب

صاحب ار زنده شود بر در تو

باشد او نیز یکی از اصحاب

زیر دست تو کرم همچو عنان

پای بوس تو فلک همچو رکاب

پرتو رای تو دیدست از آن

پشت بر مهر کند اصطرلاب

همّت عالی تو دریاییست

که ندیدست سپهرش پایاب

تیر چرخ ار نبود مادح تو

چرخ از خود کند او را پرتاب

سرخ رویست حسودت زیراک

بر رخ از خون جگر کرد خضاب

زحل آن روز شود مقبل نام

کش کنی هندوک خویش خطاب

هر که چون پسته زبان بر تو گشاد

سرخ روی آید همچون عنّاب

هر کجا سیم دهی وقت عطا

باشدش بر سر انگشت حساب

تویی آنکس که بهنگام سخا

بودت در سر انگشت سحاب

احتشام تو و لله الحمد

نیست محتاج بحصر القاب

فخر دین ابن نظام الدّین بس

بیش ازین شرط نباشد اطناب

چه زند پهلو با دست تو بحر

می نترسد که سخایت بعتاب

ناگهان خاک از او برگیرد

وانگهی ناید ازو آب بآب

چون بدریای ثنای تو رسد

کشتی و هم فتد در غرقاب

سپری هم نشود مدحت تو

ور بسازند دو صد باره کتاب

تا که اسباب جهان ساخته است

در جهان ساخته بادت اسباب

خیمۀ دولت و اقبال ترا

در مسامیر ابد بسته طناب

رای تو در همه اندیشه مصیب

خصم تو در همه احوال مصاب

عید فرخنده بشادی گذران

در جهان هر چه مرادست بیاب

لبت اندر لب جام گلگون

دستت اندر کمر زلف بتاب