گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر

اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست

صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت

بر خیل روزگار مظفّر نیامدست

هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر

در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست

زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را

یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست

در آهنین حصار زدستت گریختست

گوهر بهرزه در دل خنجر نیامدست

تا روزگار بر خط حکمت نهاد سر

از فتنه همچو زلف بهم بر نیامدست

یک قطره خون ناحق دردور عدل تو

جز کزقنینه در دل ساغر نیامدست ؟

بر سر چرا زند کف و افغان چرا کند

دریا ار زدست تو مضطر نیامدست

باد هوا زلطف تو در خاک ره فتاد

بر خیره آتشش بر سر اندر نیامدست

با کلک یک بدست و رمح درازقد

کرد اضطرابها و برابر نیامدست

عدل تو تا طبیب مزاج ممالکست

اطرافش از فتور مشمّر نیامدست

بیمار خامه را که بشد مغز از استخوان

در عهدت آرزوی مزوّر نیامدست

سرهم بدست خویش برین آستان نهد

هر کو بپای خویش بدین در نیامدست

ناطق بود بمدح تو تادرتنش رگیست

هرکو تهی دماغ چو مزهر نیامدست

دارد چو آب خامۀ تو بر سر زبان

هر دانشی که در دل دفتر نیامدست

زان معضلات کز درکش عقل قاصرست

کلک ترا کدام مسخر نیامدست

باشد شکم تهی و شب و روز می دود

آری بهرزه کلک تو لاغر نیامدست

آزاد و خوش زبانی چون سوسن و ترا

در چشم زر و سیم چو عبهر نیامدست

این اشک چشم دشمن و آن رنگ وروی اوست

خواری بخیره بر گهر و زر نیامدست

لطف تراست منّت جان بر جهانیان

این نکته از گزاف مرا در نیامدست

گو باز پرس از در و دیوار اصفهان

آنرا که این حدیث مقرّر نیامدست

کردند اتفاق که مثل تو خواجه یی

در حیّز وجود ز مادر نیادمدست

ای همچو گوهر آمده بر سر زکائنات

از دست تو چه بر سر گوهر نیامدست ؟

عمریست تا درآرزوی خدمت توام

وین دولتم ز بخت میسّر نیامدست

حرمان من ز خدمت و اختیار نیست

مشکل بودهرآنچه مقدّر نیامدست

طوماروار بنده بخود در گریختست

زیرا بهیچ مجمع و محضر نیامدست

درچیده دامنست چو غنچه ز خلق از آنک

بیرون ز غنچه چون گل صد پر نیامدست

لطف تو حاجب و کرمت میربار بود

بی پایمرد چاکرت ایدر نیامدست

از قسم حادثات کدامست صبعتر

کان بر سرم ز چرخ ستمگر نیامدست؟

قومی که حاسدند مرا بر زبانشان

آن می رود که در دل چاکر نیامدست

آنها که کرده اند حوالت بعرض من

حقّا که در خسال مصور نیامدست

گر در حضور بنده بگوبند بشنوند

تنها کسی بحضرت داور نیامدست

پیدا شود هر آینه مصداق قول من

کاخر بدین فسانه بسی بر نیامدست

گفتند خواجه نام تو آورد بر زبان

انصاف این حدیثم باور نیامدست

زیرا که سالهاست که در حضرت صدور

نام کسی ز اهل هنر بر نیامدست

زنهار تا ز بنده بتقصیر نشمری

تا این زمان بخدمت تو گر نیامدست

یا دست حادثات زمن بر نبسته اند

یا مدّت بلای مرا سر نیامدست

نقش سه شش چه سود که آید ز کعبیتن

آنرا که مهره زین ششدر نیامدست

خود چون رسد بحضرت تو آنکه خود هنوز

گامی ز اوج چرخ فراتر نیامدست

دره من بچشم لطف نگر گرچه خودترا

در چشم چیزهای محقّر نیامدست

آیند اهل فضل بدرگاه تو بسی

لیکن مگر چو من سخن آور نیامدست

خشکست شعرم آری دیرست مرا

از بحر شعر نوک قلم تر است

در دل نهان مدحت صاحب نشانده ام

اما هنوزنیک فرا برنیامدست

بر ،زین سپس دهد که خورد آب لطف تو

کز شاخ خشک میوه فرا در نیامدست

بپذیر این بضاعت مزجاة از رهی

منگر بدان که لایق و درخور نیامدست