گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

چه داری ای دل؟ از این منزل ستم برخیز

چو شیرمردان از زیر بار غم برخیز

گذشت دور جوانی هنوز در خوابی

شب دراز بخفتی، سپیده دم برخیز

صدای نفخۀ صورت بگوش دل برسید

چو غافلان چه نشینی به زیر و بم؟ برخیز

نخست پشت خمیده شود، چو برخیزند

چو روزگار ترا پشت داد خم، برخیز

ز بیش و کم چو ترازو مباش زیر و زبر

مکن تدنق و از بند بیش و کم برخیز

گرت هواست که چون آفتاب نور دهی

چو شمع تا به سحرگه بیک قدم برخیز

قوای نفس تو خون ریز و مفسدند بطبع

تو از میان چنین قوم متهم برخیز

چهار ضد را با هم تزاحمست اینجا

تو خلوتی طلب، از جای مزدحم برخیز

نه جایگاه نشستست این خراب آباد

چو باد از سر دود و غبار و نم برخیز

ز پای حرص بننشسته ای دمی یک روز

بپای عذر شبی از سرندم برخیز

چو کوس هرکه شکم بنده گشت، زخم خورد

گرت بلای شکم نیست، چون علم برخیز

مساز دام مگس گیر بر ره ضعفا

چو عنکبوت، تو نیز از سر شکم برخیز

طرب سرای بهشت از پی تو ساخته اند

چرا نشسته ای از غم چنین دژم؟ برخیز

فرشتگان فلک سجده می برند ترا

نشسته ای ز سگان می کشی ستم، برخیز

ز محدثات بنگذشته کی قدم باشد؟

تویی حجاب بزرگ، از ره قدم برخیز

بخاک توده فرود آمدی و بنشستی

تو بیش از اینی ای صدر محتشم، برخیز

اگرچه اینجا از خاک خوارتر شده ای

بشهر تو چو تو کس نیست محترم، برخیز

چو هیچ دردسری از تو دفع می نکند

مکش تو بیهده دردسر حشم، برخیز

مخر غرور دم صبح و دام شب، زنهار

نه مرغ زیرکی؟ از راه دام و دم برخیز

نتیجۀ طمع وخشم، مدح و ذم باشد

فرشته خو شو وز بند مدح و ذم برخیز

به تیغ جورت اگر پی کنند همچو قلم

بسر بخدمت این راه، چون قلم برخیز

به مردمی و هنر آدمی مکرم شد

چو بر تو خود نکشیدند این رقم، برخیز

تو کیستی که بری نام مردمی؟ بنشین

تو چیستی که زنی لاف از کرم؟ برخیز

نخواهی آنکه چو سکه قفای گرم خوری

مکوب آهن سرد، از سر درم برخیز

نه زیرکان همه برخاستند از سر خویش

چو لاف میزنی از زیرکی، توهم برخیز

دمی ز عمر تو صد جان نازنین ارزد

بهرزه ضایع کردیش دم بدم برخیز

چو پیر گشتی یا ایها المزمل خوان

نه جای وقت صبوحست ای صنم برخیز

بساط عمر ابد از پی تو گسترده ست

بکوش با خود و از شه ره عدم برخیز

چنین نشسته بدینجات هم بنگذارند

باختیار خود از پیش لاجرم برخیز

بصبحدم که درآیی ز خواب مستی طبع

بیاد دار که چندت بگفته ام برخیز