گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

کسی که دست چپ از دست راست داند باز

باختیار ز مقصود خود نماند باز

ولی شقاوت کلّی چو در کسی آویخت

بساکه شربت ناکامیش چشاند باز

ستیزۀ من و گردون بغایتی برسید

که جان همی دهم و او نمی ستاند باز

خیال دست تو باد آمدست چشم مرا

که درّو لعل بدامن همی فشاند باز

بذوق جان من اندر حدیث تو نمکیست

که خون از این دل ریشم همی چکاند باز

شب دراز بود بازمانده دیدۀ من

چنین بود چو ز خاک در تو ماند باز

بجست و جوی خیال تو مردم چشمم

سرشک را بچپ و راست می دواند باز

چنانک پیرهن غنچه دست باد صبا

لباس صبرم در پای می دراند باز

هزار مشعله در گیرم از نفس هرگاه

که آب دیدۀ من شعله یی نشاند باز

بسان بوی بباد صبا در آویزم

بر آستان توام بوک بگذراند باز

بچار میخ مژه اشک را ببند کنم

ز گوشه یی چو ببینم برون جهاند باز

زهاب دیدۀ من ابر را مباد حلال

اگر ز اشک من این ماجرا نراند باز

چو دید برق جهنده زابر، جانم گفت

که این بمسرع درگاه خواجه ماند باز

شفاعتش کن و درخواه تا زسوزدلم

حکایتی اگرش اوفتد رساند باز

اگر بسهو نشاطی سوی من آرد روی

زمن فراق توش در زمان رماند باز

چنین که مرغ دلم شد شکسته بال زهجر

مگر زوصل تو پر را بگستراند باز

بخاک پای تو سوگند خورد مردم چشم

که تا زمانه گل وصل نشکفاند باز

بصدهزار جگرگوشه گرچه گیرد بار

بیفکند که یکی را نپروراند باز

بآب دیده همی تر کنم زمین تابوک

زخار هجرگل وصل برد ماند باز

رهی بطبع گرانست و حضرت تو بلند

بخدمت تو رسیدن نمی تواند باز

زلطف عاطفتت جذبه یی همی باید

که بنده را زگرانی خود رهاند باز

اگر زوصل تو سرشته یی بدست آرم

که آب راحتم از چاه غم خوراند باز

زمانه باهمه نیروی خویش نتواند

که نیم تار از آن رشته بگسلاند باز

شوم چو نامه بپهلو سوی درت غلطان

گرم عنایت تو سوی خویش خواند باز