گنجور

 
کلیم

در آتش عشق مهوشان رفت

آسان پی دل نمی‌توان رفت

دل از پی درد او روان شد

منزل دنبال کاروان رفت

این مهمان نخواندهٔ آه

شد خوار ز بس، بر آسمان رفت

تیر تو گرفت کشور دل

این مژده به خانهٔ کمان رفت

راه سفرت دلا نبسته است

گاهی از خویش می‌توان رفت

ای گلبن تازه، خار جورت

اول در پای باغبان رفت

با جذبهٔ دام، بی‌پر و بال

بتوان چو سفیر از آشیان رفت

عاشق شمع است و قدر او را

وقتی دانند کز میان رفت

آوارگی کلیم خواهم

کز هند توان به اصفهان رفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

[...]

امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه