گنجور

 
کلیم

زهی بعشق رخت کار شمع سربازی

زنسبت قد تو سرو در سرافرازی

زگریه باخته ام دیده را همین باشد

بنزد دیده وران معنی نظر بازی

چنین بخاک گر افتاده ام ز پستی نیست

که ریخت بال و پرم از بلند پروازی

بسان شعله شمعست الفت من و تو

بمن یکی شده ای لیک در نمی سازی

غبار من بره دوستی نشسته چنان

که برنخیزد اگر رخش کین برو تازی

بدستگیری واماندگان چنان خو کن

که نقش پا را هم بر زمین نیندازی

کلیم پیر شدی تا بکی چو طفل سرشک

ز تیغ خوبان در خاک و خون کنی بازی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

زهی ! جمال تو بر ماه کرده طنازی

سزاست بر سر خوبان تو را سرافرازی

به چشم طنز کنی گر کنی به ماه نظر

بدان جمال تو را هست جای طنازی

به دست قهر ز لشکر گه جمال همی

[...]

سوزنی سمرقندی

چو تیر غمزه بناز و کرشمه اندازی

نشانه از دل مسکین من کن ای غازی

نخست با تو بالبازی اندر آمده ام

چو دل نماند تن در دهم بجانبازی

مرا چو جان بباری شد است قربانت

[...]

ظهیر فاریابی

سریر سلطنت اکنون کند سرافرازی

که سایه بر سرش افکند خسرو غازی

فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد

که هست افسر شه بر سر سرافرازی

خطاب خسرو انجم کنون بگردانند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ظهیر فاریابی
عراقی

چو برقع از رخ زیبای خود براندازی

بگو نظارگیان را صلای جانبازی

ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی

که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی

نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم:

[...]

سعدی

اگر کلاله مشکین ز رخ براندازی

کنند در قدمت عاشقان سراندازی

اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام

نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی

تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه