گنجور

 
کلیم

زهی بعشق رخت کار شمع سربازی

زنسبت قد تو سرو در سرافرازی

زگریه باخته ام دیده را همین باشد

بنزد دیده وران معنی نظر بازی

چنین بخاک گر افتاده ام ز پستی نیست

که ریخت بال و پرم از بلند پروازی

بسان شعله شمعست الفت من و تو

بمن یکی شده ای لیک در نمی سازی

غبار من بره دوستی نشسته چنان

که برنخیزد اگر رخش کین برو تازی

بدستگیری واماندگان چنان خو کن

که نقش پا را هم بر زمین نیندازی

کلیم پیر شدی تا بکی چو طفل سرشک

ز تیغ خوبان در خاک و خون کنی بازی