گنجور

 
کلیم

قربان آن بناگوش وان برق گوشواره

با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره

مائیم و کهنه دلقی دلگیرِ از دو عالم

سر چون جرس کشیده در جَیب پاره‌پاره

چون کار رفت از دست گیرد سپهر دستت

دریا غریقِ مرده افکنده بر کناره

روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم

این‌ است اگر کسی را عمری بوَد دوباره

روشندلان ندارند دلبستگی به فرزند

بر شعله سهل باشد مهجوریِ شراره

آن نشئه‌ای که بخشد بگذشتن از دو عالم

در کیش می‌کِشان چیست یک مستی گذاره

با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن

جایی که سقف پست است نتوان شدن سواره

همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو

آگاه و مستِ غفلت پُر شغل و هیچ‌کاره