گنجور

 
کلیم

کس نمی گیرد دگر در رهن صهبا پیرهن

از تو چاک ایدست بیتابی و از ما پیرهن

بیتو ضعفم قوتی دارد که مانند حباب

باز می افتم اگر بردارم از جا پیرهن

شب قبای صبر دلها چاک شد چون آمدی

همچو شمع خلوت فانوس یکتا پیرهن

از زکوة سنبلستان تار زلفی ده بباد

پاره زین امید می سازند گلها پیرهن

در میان گر پا نیارد گرم خوئیهای داغ

با همه نسبت نمی چسبد بر اعضا پیرهن

نیست تار و پود راحت در لباس روزگار

یک بیک را آزمودیم از کفن تا پیرهن

سخت جانی بسکه از پهلوی ما اندوخته

کار جوشن می کند بر پیکر ما پیرهن

خرقه عریانی از دست تو چون پوشیده ام

قامتم هرگز نخواهد راست شد با پیرهن

جامه پوشاندن یتیمان را مسلمانی بود

دختر رز را بپوشانم ز مینا پیرهن

گاه عریان از جنون چون شمع می گردد کلیم

گاه چون فانوس می‌آید سراپا پیرهن