گنجور

 
کلیم

باین دماغ که از سایه اجتناب کنیم

بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم

بگریه سحری سعی بیش ازین خوش نیست

چه لایقست که در شیر صبح آب کنیم

شود بصیر بدل عجز چون کمال گرفت

گذشت از آنکه توانیم اضطراب کنیم

ز شور ناله بود جمله بیقراری اشک

نمی گذارد کاین طفل را بخواب کنیم

سفینه می رود این سعی ناخدا عبث است

چو عمر می گذرد ما چرا شتاب کنیم

هوای خانه ناموس و ننگ دلگیر است

خوش آنکه بر سر عقل این بنا خراب کنیم

کدام سوخته جان راست تاب آتش ما

بآه سرد دلی را مگر کباب کنیم

بیمن عشق ز خاک وجود می سازیم

گلی که غازه رخسار آفتاب کنیم

بود کلیم که باز از نشان دندانها

برای بوسه لبی چند انتخاب کنیم