بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه ره سجدهکنان تا در خمّار شدم
شیشهی هیچ دل از مستی من خود نشکست
من به این دلشکنان از چه گرفتار شدم؟
خرّم از ابر بهاری نشدم، طالع بین!
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آیینه دگر، روی به من ننماید
بسکه از زشتی خود بر دل خود بار شدم
تا کی ای دل ز غم تنگدهانان زاری؟
من به تنگ آمدم، از وضع تو بیزار شدم
بعد عمری که به خواب من بیدل آمد
گریه آبی به رخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش، مکن مستم ازین بیش کلیم!
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم