گنجور

 
کلیم

می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش

افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش

خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن است

نه حصیر و خشت کردن بستر و بالین خویش

بر کریمان شکر سائل در حقیقت واجبست

زانکه گلبن را سبکباریست از گلچین خویش

در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار

گل چه آفتها که دید از جامه رنگین خویش

در طریقت عار چون از دین خود برگشتنست

گر بجام جم دهد کس کاسه چوبین خویش

هر گران سنگی شود زاندیشه روزی سبک

آسیا را دانه می اندازد از تمکین خویش

خودشکن را خوش نیاید مدح و بیش از دیگران

خودپسند از ابلهی خود می کند تحسین خویش

تلخ کامان دگر داری بجز ساغر، بده

دیگران را هم زکاتی از لب شیرین خویش

از غم جانسوز خود تا کی توان دیدن کلیم

همدمان را چون چراغ کشته بر بالین خویش