گنجور

 
کلیم

آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار

کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار

گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است

باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار

بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش

آید از گرد سرا در دیده روزن غبار

آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم

بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار

سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد

آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار

چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی

آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار

دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست

آب آهن چون تواند شست از آهن غبار

گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد

گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار

در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود

حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار

خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم

کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار