گنجور

 
صائب تبریزی

می پرستان را به دل ننشیند از دشمن غبار

زود بر در می زند از خانه روشن غبار

کار مشکل را به همت می توان از پیش برد

می کند در کشور ما رخنه در آهن غبار

آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم

در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار

خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند

در دیار ما کند آیینه را روشن غبار

بس که راه عشق را افتان و خیزان می روم

می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار

یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تو دید

پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار

چون شوم صائب غبار خاطر یاران، که من

شسته ام با اشک شادی از رخ دشمن غبار