گنجور

 
کلیم

دل زغمخواران جز آئین جفاکاری ندید

همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید

آبروی اعتبارم دور شد از دوستان

رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید

چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود

هر که خود را بسته قید گرانباری ندید

با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی

زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید

در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست

بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید

گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد

بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید

غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد

حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مشتاق اصفهانی

هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید

مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید

عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود

از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید

غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد

[...]

سعیدا

کس به دور نرگس مست تو هشیاری ندید

آسمان جز فتنهٔ چشم تو بیداری ندید

او چه داند حال ظلمت دیدگان عشق را

در جهان غیر از نگاه خود ستمکاری ندید

تا به لب آمد غم دل از برای غمخوری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه