گنجور

 
سعیدا

کس به دور نرگس مست تو هشیاری ندید

آسمان جز فتنهٔ چشم تو بیداری ندید

او چه داند حال ظلمت دیدگان عشق را

در جهان غیر از نگاه خود ستمکاری ندید

تا به لب آمد غم دل از برای غمخوری

لیک غیر از خویشتن بر خویش غمخواری ندید

گاه در پایت فتد گه در کمر پیچد تو را

کس به دور عارضت چون زلف، عیاری ندید

از برای امتحان هر سو که دل گردیده است

جز اجل در پیش روی خویش دیواری ندید

می کشد شرمندگی آخر سعیدا هر که او

غیر گفتار عبث از خویش کرداری ندید