گنجور

 
سعیدا

کس به دور نرگس مست تو هشیاری ندید

آسمان جز فتنهٔ چشم تو بیداری ندید

او چه داند حال ظلمت دیدگان عشق را

در جهان غیر از نگاه خود ستمکاری ندید

تا به لب آمد غم دل از برای غمخوری

لیک غیر از خویشتن بر خویش غمخواری ندید

گاه در پایت فتد گه در کمر پیچد تو را

کس به دور عارضت چون زلف، عیاری ندید

از برای امتحان هر سو که دل گردیده است

جز اجل در پیش روی خویش دیواری ندید

می کشد شرمندگی آخر سعیدا هر که او

غیر گفتار عبث از خویش کرداری ندید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

دل زغمخواران جز آئین جفاکاری ندید

همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید

آبروی اعتبارم دور شد از دوستان

رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید

چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود

[...]

مشتاق اصفهانی

هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید

مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید

عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود

از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید

غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه