گنجور

 
کلیم

عاشق آنست که چون داغ تمنا سوزد

همچو خورشید بیک داغ سراپا سوزد

شعله اش سرو شود، فاخته گردد شررش

هر که در آرزوی آن قد رعنا سوزد

خبر از گرمی این راه قدم کاه بود

سالکی را که سر از آبله ما سوزد

دل زتر دامنی نفس شود ز اهل جحیم

روش هیزم تر نیست که تنها سوزد

نتواند چو گذشت از سر یکقطره چه سود

که بلب تشنگی ما دل دریا سوزد

بسکه پست است و زبون جای تعجب نبود

کرم شب تاب اگر اخگر ما را سوزد

گاه در جامه فانوس هم آتش گیرد

عجبی نیست اگر شیشه زصهبا سوزد

هیزم گلخن حسن تو هم آن دل نشود

که مدام از غم ناکامی دنیا سوزد

کرم ایزدیش باز نسوزد در حشر

اگر امروز کلیم از غم فردا سوزد