گنجور

 
کلیم

عیب را کی به پناه هنرم جا باشد

درد میخانه من بر سر مینا باشد

چون کشی خنجر کین بخت نگین می خواهم

که ز زخم تو نشان بر همه اعضا باشد

کرده ام شرط که پا را نکشم جانب شهر

سرم آنروز که در دامن صحرا باشد

از همان بزم که جز من دگری راه نداشت

بایدم رفت که بهر دگران جا باشد

اغنیا بهره ز اندوخته خود نبرند

که همین خشک لبی قسمت دریا باشد

همچو رگ در قدم راهروان سبز شود

خار سیراب گر از آبله پا باشد

ما که باشیم که کس جانب ما را گیرد

اینقدر بس که شکست از طرف ما باشد

ز آتش داغ گر افروخته دستم چه عجب

که کلیمم من و اینم ید بیضا باشد