لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
کلیم

سالک نه ره بگم شده از جستجو برد

باید بخود فرو شود و پی باو برد

تن پروری که راحت زخم ترا شناخت

بی آب لقمه ای نتواند فرو برد

خونابه اش گلاب فشاند به پیرهن

زخم کسیکه از گل روی تو برد

هر کس امین گنج قناعت نمی شود

این فیض خاص را دل بی آرزو برد

صبرم چو آبروی عزیزان جور تو

جائی نرفته است که کس پی باو برد

گلدسته ای زشعله به بندد بسان شمع

گر تحفه ای کسی بر آن تندخو برد

جائیکه ترک چشم تو گردد بهانه جو

سر را بمزد ریختن آبرو برد

از کوه غم به بند بخود لنگری کلیم

تا چند سیل اشک ترا کو بکو برد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اهلی شیرازی

مستی و گر فرشته ز لعل تو بو برد

دندان بدین رطب که تو داری فرو برد

در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر

گردن نهاد کز پی رندان سبو برد

چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر

[...]

فیاض لاهیجی

دوران حیله باز زما روبرو برد

یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد

گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست

صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد

دوشم که زیر بار جهان بود سال‌ها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه