گنجور

 
کلیم

هرگز سر شکایت من وا نمی شود

این در گرفته شد بزدن وا نمی شود

روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد

یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود

بستم بسی ببال هما بهر امتحان

یکبار بختنامه من وا نمی شود

خمیازه در خمار گشاید مگر لبم

ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود

خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است

گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود