گنجور

 
کلیم

نام ترا شنیدن، چون آرزوی جانست

بر لب مقام دارد، چون درد لب همانست

یک مرغ فارغ البال، در این چمن ندیدم

در دام اگر نباشد، در بند آشیانست

شوخ الف قدمن، هر گه کمان کشیدی

پنداشتم خدنگی، در خانه کمانست

دل شد هزار پاره، نالد هزار دستان

این خود ز قصه عشق، آغاز داستانست

در باغ آفرینش، ما بخت شعله داریم

از چارفصل ما را، قسمت همین خزانست

از دست و پا زدن ها، کاری نمی گشاید

پا بر نیاید از گل، دستم بسر همانست

آهی که بی سر شکست، از دل بلب نیاید

هر جا که باشد این گرد، همراه کاروانست

گر در بلای غربت، آواره وطن را

چیزی به از وطن هست، مکتوب دوستانت

غم را کلیم شادی، از بخت خفته ماست

پیوسته دزد خوشدل، از خواب پاسبانت