گنجور

 
کلیم

نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست

گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست

از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما

بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست

جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل

عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست

آب و گل وجودم از رعشه موج دارست

بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست

هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست

پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست

گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گرچه باید

باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست

تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند

بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست

از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر

دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست

 
sunny dark_mode