گنجور

 
کلیم

باغ و راغ من خونین جگرست

نفسی کز دل من تنگ ترست

ز آنچه آن سرو بخود می پیچد

پیچش طره و تاب کمرست

بیزبان باش، نبینی که قلم

با زبانست و سرش در خطرست

آب از اشک جگرسوزی خورد

نخل آهم که سراسر ثمرست

همت عالی ما هست تهی

شاهبازیست که بی بال و پرست

برنگردیده بچشمم تا رفت

خواب با اشک مگر هم سفرست

نکهت گوهر دلها سفته

مژه حکاک عقیق جگرست

بیم سر باشد اگر در ره عشق

چون سرت پای شود بیخطرست

آستین هر که بدستش افتاد

در پی کشتن شمع سحرست

اختر طالع وارون کلیم

نظر تربیتش از شررست