گنجور

 
قاسم انوار

آن یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست

هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست

جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند

زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست

زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست

گر مفخر شهرست وگر مرشد راهست

با واعظ افسرده بگویید که: غم نیست

گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست

گفتی که: اگر قصه این راه نگوییم

زنهار مکن پیشه، که این پیشه تباهست

هرجا که کند زلف تو غارت دل و جانها

آن جای یقینست که دامی ز بلا هست

قاسم، نظر از دوست مگردان، که دریغست

جان تو، که در عین حجابست و گناهست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فصیحی هروی

امشب شب عیدست و مرا روز سیاهست

عزم سف نعش مرا سوی هراهست

امشب ز جگر تا مژه‌ام اشک وداعست

فرداست که این مائده‌ام توشه راهست

امشب نگهم را نفس بازپسین‌ست

[...]

کلیم

امشب گل خورشید بدامان نگاهست

آئینه دل روشن از آن چشم سیاهست

زنهار مکرر نشوی در نظر خلق

انگشت نما مانده همین اول ماهست

پامال حوادث نتوانم که نباشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه