بر دل ز بس غبار کدورت نشسته است
بیچاره ناله در ته دیوار مانده است
مرغ از قفس پرید و به فانوس شمع سوخت
دل همچنان به سینه گرفتار مانده است
دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست
آئینه در میان نِه که زنگار مانده است
پرهیز چون نمیکند از خون عاشقان
چشم تو را سزاست که بیمار مانده است
چون همنشین آن بر و رو گشته آبله
شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است
سررشته هزار موافق ز هم گسیخت
ربط ردای شیخ به زنار مانده است
از زور رعشه، پنجه خورشید میبرد
از باده گرچه دست من از کار مانده است
باشد نشان پختگی افتادگی کلیم
آن میوه نارسست که بر دار مانده است