گنجور

 
جویای تبریزی

تا تواند شد نشان تیر آن ابرو کمان

حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان

تا توانی خامشی کن پیشه در بزم وجود

فی المثل باشی چو ماهی گر ز سر تا پا زبان

سخت می ترسم دو دل گویند یکرنگان مرا

کرده جا در سینه ام پیکان آن ابرو کمان

چون کنی تکلیف گلگشتم که نتوان ساختن

گوشه گیران را جدا از خانهٔ خود چون کمان

می شود در چشم گریانم خیالش شوختر

باشد آری عکس بی آرام در آب روان

با کمان آمیزش ناوک نباشد جز دمی

بیش ازین نبود دوامی صحبت پیر و جوان

از چه درگیرد زبانم هر نفس مانند شمع

نیست آه من اگر با آتش از یک دودمان

چوزهٔ عنقا بود از بیضهٔ مارش امید

چشم نیکی هر کرا باشد ز ابنای زمان

منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی مرا

ابروش زه کرده باز از چین پیشانی کمان

من که از زور کمانش سخت می پیچم به خویش

سیر دارد از من و آن دلربا تاب و توان

تا مگر روزی نشان سازد خدنگ آن نگاه

پرده های دیدهٔ بادام گردید استخوان

عکس اندازد ز بس دارد صفا رخسار یار

روی صرف هر که باشد جانب آن دلستان

دید باید ورنه هر کس را خدا داده است چشم

اعتباری نیست بی آئینه یا آئینه دان

ناتوانان ایمن اند از حادثات روزگار

مور را هرگز نباشد رهزنی در کاروان

تیر بی باکانه خود را بر صف دشمن زند

آری از امداد پیران کارها سازد جوان

مدت عمرش زمان خانه روشن کرده است

هر که باشد همچو شمع بزم از روشندلان

از حسد دایم دل خود می خورد مانند شمع

هر که شد ز اهل جهان در مجلس کس میهمان

داد ازین مردم که می گویند بر ما خنده زد

گر زنی گل از محبت بر سر اهل زمان

آنکه نبود هستیش جز یک پفه کاسه گری

می شمارد چون حباب امروز خود را از سران

شمع فانوسم ز بس در پرده می سوزد تنم

می کند پیراهنم دوری ز جسم ناتوان

من نه بیدردم که آب از دیده ریزم در غمش

پیه دل باشد چو شمع از چشم گریانم روان

قطرهٔ اشکی که من با سوز دل ریزم ز چشم

رخنه اندازد بسان شمعم اندر استخوان

غافلی از رتبهٔ آه سحر، با این کمند

می توان در یک نفس رفتن به بام آسمان

از دلائل راه حق چون رشته گوهر گم است

جادهٔ این ره نهان گردید در سنگ نشان

می توان با قامت خم یافت در ره در کوی عشق

هست این درگاه عالی گرچه جای راستان

بسته ام از بسکه دل با دوست همچون اشک شمع

بست در دامن چو شد خون دل از چشمم روان

بسکه کاهیدم نشانی از تن زارم نماند

جان شد از یاد تو سر تا پا تنم ای جان جان

می گدازد عاشق مسکین چه در هجران چه وصل

رشته، لاغرتر شود در عقد گوهر هر زمان

صورت حالم نگر کز غم ز بس کاهیده ام

خامهٔ مو می شود با هم چو پیوندم بنان

دوست دشمن می شود چون بخت برگردد ز کس

نیست گلچینی گل پرورده را جز باغبان

تا توانی دور دار از خود هوای نفس را

کام را هر کس تواند راند باشد کامران

تخم اشکی از ندامت گر بریزی بر زمین

برنداری حاصلی جز کام دل زین خاکدان

روشنایی جستن از شمع سحرگه ابلهی است

در دم پیری به جام می نیالائی دهان

نسبت چشم سخنگویت به آن رخسار سبز

بی سخن چون نسبت طوطی است با هندوستان

خصم چون در رزمگه بگریخت دنبالش مرو

با دم شمشیر نبود جوهر پشت کمان

عاقبت از خویش می باید کند پهلو تهی

هر که باشد در جهان چون ماه از تن پروران

خنده چون زور آورد ریزد سرشک از دیده ها

نیست فرقی پیش ما در ماتم و سور جهان

عمرها شد در هوای نشتر مژگان یار

جسته رگ بیرون چو طنبورم ز جسم ناتوان

پیر چون گردند اهل فضل نیکوتر شوند

نخل را هر برگ گلبرگی است در فصل خزان

هر که پا از حد خود بیرون نهد چون بوی گل

می شود در هر نفس رسوا بر اهل زمان

تشنهٔ کیفیتم سیری ندارم از شراب

گر شوم در بزم می چون جام سر تا پا دهان

داشت چشمش در نظر دل را که برباید ز ناز

برد آخر سرو قد او به شوخی از میان

هر که جویا چون تو باشد از غلامان علی

کی سر همت فرو آرد به پیش این و آن

گر تنش لاغر بود از فاقه مانند هلال

همتش هرگز نخواهد نان شب از آسمان

زین غزل گویی دل سوزان من آبی نخورد

تشنهٔ نعت رسولم ای امیرمؤمنان

ز آب کوثر رشحه ای در ساغر نطقم بریز

تا به نعت سید عالم شوم رطب اللسان

سرور دنیا و عقبی شافع روز جزا

قبلهٔ ارباب طاعت قدوهٔ روحانیان

افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال

باعث ایجاد عالم رهنمای انس و جان

من که باشم تا توانم مدح سنج او شدن

خامه ام را مطلعی گردید جاری بر زبان