گنجور

 
جویای تبریزی

آه تا کی طاقت آرد درد حرمان ترا

آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا

محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک

در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها

زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید

آه چون نازل شود از عالم بالا بلا

می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید

بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا

رنگ می چون زر زفیض همنشینی های اوست

صحبت خوبان نباشد هیچ، کم از کیمیا

تا به این تقریب گاهی یاد احوالم کند

سخت بستم عقدهٔ دل را به این بند قبا

خال و خط از بس به جا افتاد نتوان یافتن

یک غلط در مصحف رخسار او نام خدا

کاتب قدرت پی تحریر بیت ابروش

گرد کلک صنع را چون با انامل آشنا

نقطه ها بنهاد بهر امتحان خامه اش

اینکه بینی خالها بر عارض او جابجا

چون ندیدم تحفه ای شایستهٔ او غیر او

داده ام آئینهٔ دل را از انرو رونما

همچنان کآرد شبانگه مرغ را در آشیان

جا دهد در حلقه ها زلفش دل آواره را

نرمی گفتار او خار غم از دل می کشد

چون خسک کارند بیرون با زبان از دیده ها

رازکی ماند نهان در خاطر ارباب درد

تا که باشد پردهٔ دلهای تازک ته نما

از لبش جز خامشی نبود جواب ناله ام

چون کنم زآن کوه تمکین بر نمی گردد صدا

ای بهار جلوه از بس زرد و زارم کرده ای

کرده عکس چهره ام برگ خزان آئینه را

هر سر مژگان مرا از دیدن تمثال خویش

غوطه زد چون خامهٔ نقاش در آب طلا

پرده را یکباره زان خورشید عارض برمگیر

زورق دل را مکن طوفانی موج صفا

در غزل گویی شنیدی آفرین از همگنان

نعت گو جویا و بشنو از ملائک مرحبا

پاکتر از موج کوثر کن زبان خویشتن

تا توانی بود زین پس نعت سنج مصطفا

افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال

سرور دنیا و عقبا شافع روز جزا

آنکه جبریل امینش می کشیدی غاشیه

آنکه بد فرمانبرش شاهنشهی چون مرتضا

آن شهی کز شش جهت سوی حریم درگهش

عینک چشم است اولوالابصار را قبله نما

رتبهٔ قربش تماشا کن که مقدار دو قوس

بلکه هم نزدیکتر بد با جناب کبریا

از عناصر در تن آدم برای خلق او

گشته اند اضداد با هم چار یار باصفا

کبریا بنگر که شاه اولیا خود را به فخر

گفته عبدی از عبید سرور هر دو سرا

از ادب شوید دهن را خضر با هفتاد آب

تا تواند برد نام نامی آن پیشوا

فتح کونین از چنین شمشیر و بازویی سزد

او یدالله است باید تیغ او شیر خدا

تیغ او بهر محبان موجهٔ آب بقاست

وز برای دشمنان باشد رگ ابر بلا

در کفش تیغ است یا موج است در بحر شکار

یا رگ ابری که بگرفته است از دریا هوا

در تن اعدای دین تیغ هنر پروای او

چار عنصر را به یک ضربت کند از هم جدا

چون بلرزاند زمان را هیبت شمشیر او

رتبهٔ تقدیم یابد انتها بر ابتدا

اینقدر فیض سعادت از کجا اندوختی

گر نبودی سایهٔ شمشیر او بال هما

احتسابش از پس گردن کشد رگهای ساز

زین سیاستهاست کاندر پرده پنهان شد نوا

تا ز فیض مدرس رایش شده روشن سواد

صبح بی شب زنده داری پاک سازد صفحه را

بار حلم او زمین را داده تمکین و قرار

برده شوق طوف خاک پاکش آرام از سما

تا تواند جبهه سای درگه قدرش بود

مهر انور گشته پیشانی ازان سر تابپا

کافرم گر با شدم چشم حمایت از کسی

جز نبی و شبر و شبیر و شاه اولیا

چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج

شد تن ایمان به پا از چار یار باصفا

داغ اگر باشد دلت مرهم ز درد او طلب

درد اگر داری زنام نامیش میجو دوا

جز خدا و مرتضی کس حق مدحت را نداد

چون ترا نشناخت کس غیر از خدا و مرتضا

ساده لوحی بین که مانند تویی را چون منی

با زبان کج مج خود گشته ام مدحت سرا

یارسول الله از کردار خود شرمنده ام

چون توانم در جنابت کرد عرض مدعا

با وجود روسیاهی از تو می دارم امید

عافیت در دین و دنیا ای شه هر دو سرا

تا اثر باقی بود در دهر از اوج و حضیض

تا بود روز و شب و سیاره و ارض و سما

خیرخواهت را بود اعلای علیین مقام

دشمن تو سرنگون پیوسته در تحت الثری