گنجور

 
جویای تبریزی

کرده تا از گرمی خویت حکایت سر زبان

شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان

جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است

شاهد معنی نماید در لباس هر زبان

خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال

در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان

گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است

ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان

عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش

بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان