گنجور

 
جویای تبریزی

ز خویشتن نفسی گر نهی قدم بیرون

همان بود که بتی آری از حرم بیرون

ز جسم خاکی من خون دل تراوش کرد

بلی سفال دهد تا پر است نم بیرون

به کار خود چو نپرداختی دمی ظالم

عبث قدم زدی از عالم عدم بیرون

به سرنوشت، رضا ده! که کی بدل گردد

هر آنچه روز نخست آمد از قلم بیرون