گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم

چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم

چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب

بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم

گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری

چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم

چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد

که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم

مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل

کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم

مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه

چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم

چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟

چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم

ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم

دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم