گنجور

 
جویای تبریزی

به وادیی که کند تیغ عشق تسخیرش

دل دو نیم بود نقش پای نخجیرش

فتد چو حسن در اندیشهٔ عمارت عشق

چه خانه ها که نگردد خراب تعمیرش

ز فیض عجز به بالای چشم جا یابد

چو ابرو از خم بازوست آنکه شمشیرش

ز شوخیی که به او داده اند، حیرانم

که چون به روی ورق آرمیده تصویرش

قد دو تا چو به آن زلف عنبرین بستم

فزود حلقهٔ دیگر به طول زنجیرش

چه عقده ها که نیفکند در دلم جویا

خیال پیچ و خم طرهٔ گرهگیرش