گنجور

 
جویای تبریزی

ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش

دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش

مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی

که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش

دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم

بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش

نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی

که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش

شدم آوارهٔ دامان صحرایی که می بینم

خیال دعوی ملک سلیمان در سر مورش

در آن وادی دلم از فیض مشرب کامرانی کرد

که دارد وسعت ملک سلیمان دیدهٔ مورش

چسان بیند خرابی ملک سلطان جون جویا

بود ریگ روان لشکر، بیابان شهر معمورش