گنجور

 
صائب تبریزی

من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورش

گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش

کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد

مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش

ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن

کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش

سیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی دارد

مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش

درایام بهاران دیده نرگس شود گویا

چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش

به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند

خرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورش

چه سازد باشراب عشق او یارب سبوی من

که خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورش

زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد

که دارد خنده برملک سلیمان دیده مورش

چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری

که بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورش

اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را

که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش

ز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولان

که طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورش

خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد

خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش

چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان

برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش

خمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائب

لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟