گنجور

 
جویای تبریزی

مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز

نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز

دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است

آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز

بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی

گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز

مایل به ترنج مه و خورشید نباشد

دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز

هرگز نرسیده است زخورشید زمین را

فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز

غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا

از تازه جوانا به سخن می رسد امروز