گنجور

 
جویای تبریزی

فریاد چقدرها خورد افسوس بر امروز

آن کس که نه دندان فشرد بر جگر امروز

از یاد بناگوش تو در باغ بهشتم

دارد نفسم فیض هوای سحر امروز

فریاد که از آتش عشق تو نمانده است

یک گوشهٔ چشم اشک مرا در جگر امروز

بر ناله من تنگ بود سینهٔ صحرا

از بار غمم کوه ببازد کمر امروز

پیداست که بسمل شدهٔ آرزوی کیست

از بال و پر افشانی مرغ سحر امروز

ساقی به نگاهی بفزا بی خودیم را

بی خویشتنم کن به دو جام دگر امروز

در خون تمنای سر کوی که غلطید

رنگین به خرام آمده باد سحر امروز

سهل است نپرسید اگر حال تو جویا

مستی که ز حالش نبود با خبر امروز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode